loading...
رمان
لایو بازدید : 3 یکشنبه 31 شهریور 1392 نظرات (0)

جلومون ایستاد..با پوزخند نگاهی به من و اریا انداخت و از کنارمون رد شد..
اریا دستمو ول کرد و جلوش ایستاد..
با صدای نسبتا بلندی گفت :تو اینجا چه غلطی می کنی؟!..مگه اقابزرگ بیرونت نکرده بود؟!..
بهنوش با همون پوزخند مسخره ش نگاهی به اریا انداخت و گفت :الان هم نمی خواست درو باز کنه..گفتم کار مهمی باهاش دارم تا تونستم بیام تو..
اریا جدی گفت :کار مهمت چیه؟!..به من بگو؟!..
بهنوش ابروشو انداخت بالا و بابدجنسی تو چشمای اریا خیره شد ..
--نچ..نمیشه جناب سرگرد..با خود اقابزرگ کار دارم..اگر می خوای حرفامو بشنوی..
به من اشاره کرد و گفت :با خانمت بیا تو..

از کنارش رد شد وبا قدم های بلند به طرف ویلا رفت..اریا به طرفش دوید ..کیفش رو گرفت و کشید..بهنوش ایستاد..
کیفش رو از دستای اریا بیرون کشید و با خشم گفت :ول کن کیفمو..
اریا در حالی که از زور عصبانیت سرخ شده بود گفت : بهنوش راهتو بکش و از اینجا برو بیرون..وگرنه مطمئن باش بدتر از اینا باهات رفتار می کنم..
--من هیچ کجا نمیرم..تا حرفامو به اقابزرگ نزنم از این خونه بیرون برو نیستم..
اریا داد زد :د اخه چه حرفی داری که بزنی لعنتی؟!..چرا می خوای همه چیزو خراب کنی؟!..این وسط چی به تو می رسه؟!..
--می خوای بدونی چی بهم می رسه؟..باشه..بهت میگم..دوست دارم نابودیت رو ببینم..دوست دارم با چشمام خار شدن ِ زنت رو ببینم..کسی که تو رو از من دزدید..
-من مال تو نبودم که کسی هم بخواد منو از تو بدزده..بارها این حرفو زدم بازم می زنم..من و تو بهنوش راهمون از هم سوا بود و هست..هیچ چیز مشترکی در ما نیست..من خوشبختم و عاشق زنم هستم..بهتره از اینجا بری..قبل از اینکه برخورد جدی تری باهات بکنم..

بهنوش اماده بود جواب اریا رو بده..که با شنیدن صدای اقابزرگ نگاهمون به در ویلا افتاد..
--اونجا چه خبره؟!..
بهنوش با دیدن اقابزرگ لبخند پیروزمندانه ای تحویل من و اریا داد و جلو رفت..
--سلام اقابزرگ..باهاتون یه کار مهم داشتم..
به من نگاه کرد وگفت :مهم و حیاتی..
نگاهشو به اقابزرگ دوخت..اقابزرگ با اخم گفت :مگه بهت نگفته بودم حق نداری بیای اینجا؟!..خیلی رو داری که بازم سرتو انداختی پایین و پابه خونه ی من گذاشتی..برو بیرون..
بهنوش تند تند گفت :اقابزرگ بذارید حرفمو بزنم..قول میدم بعدش از اینجا برم..باور کنید حرفام خیلی مهمه..با شنیدنش پی به خیلی چیزا می برید..

اقابزرگ نگاه کوتاهی به من و اریا انداخت..داشتم پس می افتادم..خدا خدا می کردم قبول نکنه ..
ولی گفت : بیشتر از 10 دقیقه کارت نباید طول بکشه..بعد هم از خونه ی من میری بیرون..شیرفهم شد؟..
بهنوش لبخند زد وگفت :باشه چشم..هرچی شما بگید..

رنگم با کچ دیوار هیچ فرقی نداشت..بی رنگ و سفید..سرتاپام می لرزید..
بهنوش جلو رفت ..کنار اقابزرگ ایستاد..
رو به من و اریا گفت :اگر میشه اریا و خانمش هم باشن..این موضوع به اونا هم مربوط میشه..

با نفرت نگاش کردم..چرا می خواست خوشبختیمو ازم بگیره؟..مگه من چه هیزم تری به این ادم فروخته بودم؟..

اقابزرگ سرشو تکون داد..اریا به طرفم اومد و دستمو گرفت..
زیر گوشم گفت :بهار اروم باش..دختر داری از حال میری..قوی باش..من باهاتم..از چیزی هم نترس..باشه؟..
به کل لال شده بودم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..اریا دستمو گرفت..هر دو رفتیم تو..
اقابزرگ روی صندلیش نشست..بهنوش هم خواست بشینه که اقابزرگ گفت :لازم نیست بنشینی..حرفتو بزن و برو ..
به من واریا اشاره کرد تا بشینیم..اریا روی مبل نشست و من هم کنارش ..
به بهنوش نگاه کردم..حقارت رو تو چشماش می دیدم..
ولی با همون نگاه بهم می گفت :"هه..دخترجون دارم برات..طولی نمی کشه که از منم حقیرتر میشی.."

با این فکر تنم لرزید..انقدر حالت اشفته م تابلو بود که بی شک اقابزرگ فهمیده بود یه چیزیم هست..
هنوز دستم تو دست اریا بود..قلبم تو دهانم می زد..
با شنیدن صدای اقابزرگ سرمو بلند کردم..
رو به بهنوش گفت :خب..حرفاتو بزن..منتظرم..
بهنوش با لبخند یه پاکت از تو کیفش در اورد وبه طرف اقابزرگ گرفت..
می دونستم توش چیه..بی شک شناسنامه و مدارکم بود..ضربان قلبم لحظه به لحظه بالاتر می رفت..
پاکت رو از دستش گرفت..تعجب رو تو چشماش دیدم..
--این چیه؟!..
--باز کنید خودتون متوجه میشید..

عصاشو گذاشت کنار صندلیش..در پاکت رو باز کرد..تمام حواسم رو داده بودم به اقابزرگ و اون پاکت لعنتی..
همین که شناسنامه رو اورد بیرون چشمامو بستم..نمی خواستم ببینم..نمی تونستم تحمل کنم..خدایا کمکم کن..منتظر چنین روزی بودم..ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم اینجوری بشه..نه..

با صدای فریاد اقا بزرگ چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد..
--چــــی؟؟؟؟!!!!..ب..بهـ..بهار سالاری؟؟؟؟!!!!..این دختر..

بهنوش با بدجنسی تمام لبخند زد وگفت :بله اقابزرگ..این دختر که الان همسر اریاست..اسمش بهار سالاری ِ..فرزند سامان سالاری..این شناسنامه متعلق به خودشه..داخل پاکت برگه ی شهود هم هست..یه جورایی میشه گفت استشهاد محلی ِ ..همه ی همسایه هاشون هم زیرش رو امضا کردن..اسم مادرش مریم صفوی بوده..که همین امسال در اثر سرطان فوت کرد..فکر می کنم پدرش رو هم بشناسید..بابا که خیلی خوب می شناختش..

تمام مدت که داشت به اقابزرگ اطلاعات می داد ..نگاه خیره ش چون خنجری برّنده قلب من رو نشانه گرفته بود..

با لبخند پیروزمندانه ای که بر لبش بود بهم می گفت :تموم شد بهارخانم..دیدی بالاخره حقیر شدی؟..به خاک سیاه نشوندمت..

اشک صورتمو پوشونده بود..دستای اقابزرگ می لرزید..دیگه طاقت نیاوردم..سکوت بدی بود..برای من مرگ اور بود..
دستمو از تو دست اریا بیرون اوردم.. گرفتم جلوی صورتمو از ته دلم زار زدم..اریا پشتمو نوازش کرد..
--بهار..
ازجام بلند شدم..
با گریه رو به اقابزرگ گفتم :به خدا من تقصیری ندارم..پدر من تو جوونیش مرتکب اشتباه شد..به ارواح خاک مادرم من گناهی نکردم..

نگاه اقابزرگ به صفحه ی اول شناسنامه م بود..حتی سرشو بلند نکرد نگام کنه..
به طرف در دویدم که اریا صدام کرد..
ایستادم .. رو بهش گفتم :تورو خدا دنبالم نیا اریا..قسمت میدم بذار تنها باشم..ازت خواهش می کنم..
گرفته و نگران نگام کرد..
خواست حرفی بزنه که به طرف در دویدم وبا گریه زدم بیرون..

نمی تونستم تو باغ وایسم..مطمئنا اریا می اومدم پیشم..می خواستم تنها باشم..نمی دونم چرا ولی دوست داشتم برم جایی که تا می تونم جیغ بکشم و این عقده هایی که تو دلم جمع شده بود رو خالی کنم..
اومدم تو کوچه..نمی دونستم کجا برم..فقط جایی رو می خواستم که بتونم یه دل سیر بشینم وگریه کنم..
به سمت راست رفتم..پشت ویلا یه فضای سرسبز وباز بود که وقتی با اریا اومده بودیم بیرون از توی ماشین اونجا رو دیده بودم..
تصمیم گرفتم برم اونجا..تندتند اشکامو پاک کردم..کسی تو کوچه نبود..از سر کوچه پیچیدم برم اونطرف که یه ماشین جلوم زد رو ترمز..فکر کردم مزاحمه..برای همین بهش محل ندادم..
خواستم بدوم که یکی از پشت جلوی دهانمو گرفت..
بوی تندی تو بینیم پیچید و..
دیگه چیزی نفهمیدم..
*******
اقابزرگ از جایش بلند شد..با خشم رو به اریا گفت :چرا از من پنهون کردی؟..هان؟..
اریا با خشم نیم نگاهی به بهنوش انداخت..اما بهنوش نگاهش را از او گرفت ..
-- مگه چیزی عوض شده اقابزرگ؟..بهار چه گناهی کرده؟..
داد زد :برو بیارش..همین حالا اون دختر رو بیارش اینجا..زود باش..
انقدر بلند و کوبنده داد زد که اریا نتوانست حرفی بزند..به طرف در دوید..
اقابزرگ نگاهی به بهنوش انداخت و با خشم ِ بی سابقه ای گفت :بشین رو صندلی تکون هم نخور..حساب تو رو هم می رسم..
بهنوش با ترس ..در حالی که چشمانش گرد شده بود گفت :ب..با من دیگه..چکار دارید؟!..من که..
فریاد زد :خفه شو..گفتم بشین..

رنگ از رخ بهنوش پرید..لرزان روی مبل نشست..اقابزرگ با بی قراری طول و عرض سالن را طی می کرد..
*******
اریا وارد باغ شد..بهار را صدا زد ولی جوابی نشنید..به طرف در دوید..توی کوچه سرک کشید..بهار سرکوچه بود و یک ماشین کنارش ترمز کرده بود..
به طرفشان دوید ولی با تعجب دید که یکی به سرعت از ماشین پیاده شد و جلوی دهان بهار را گرفت..بهار بیهوش روی دستان مرد افتاد..او را داخل ماشین پرت کرد..
اریا با خشم می دوید..به او رسید..از پشت گردنش را گرفت و او را چرخواند..با هم گلاویز شدند..یک نفر دیگر هم از ماشین پیاده شد وبه کمک دوستش امد..
هر دو قوی هیکل بودند..نفر دوم چاقویی از جیبش بیرون اورد..تهدیدکنان رو به روی اریا ایستاد..
اریا نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت..مردی با ابروهای گره کرده و چشمان خاکستری به او خیره شده بود..چهره ی ان مرد برایش اشنا بود..
حواسش به او بود که مشتی روی صورتش نشست..گیج شد..خواست حمله کند که نفر دوم چاقو را در دست چرخواند..بازوی اریا زخمی شد..فریاد زد ومحکم دست چپش را روی بازویش گذاشت..
ان 2 نفر سوار ماشین شدند و راننده حرکت کرد..اریا نگاهش به ماشین افتاد..دنبالشان دوید..فریاد می زد و از راننده می خواست نگه دارد..ولی راننده به سرعت می راند..
اریا بین راه نفس زنان ایستاد..زانو زد..نگاه لرزان و پر از اشکش را به ماشین دوخت..
فقط توانست پلاک ماشین را بردارد..
سرش خم شد..
*******
وارد ویلا شد..رنگش پریده بود..اقابزرگ با دیدن اریا در ان حالت و بازوی زخمی شوکه شد..
بهنوش متعجب از جایش بلند شد..
اقابزرگ به طرف اریا رفت و گفت :چی شد؟!..بهار کجاست؟!..این چه سر و وضعیه؟..
اریا جوابی نداد..نگاه مات و سرگردانش به رو به رو بود..
اقابزرگ فریاد زد :با تو هستم پسر..زنت کجاست؟!..
به اقابزرگ نگاه کرد..با صدای بم و گرفته ای گفت :دزدیدنش..باهاشون گلاویز شدم..ولی..اونا تونستن بهار رو با خودشون ببرن..
بلند داد زد :چی داری میگی اریا؟!..یعنی چی که دزدیدنش؟!..کی بردش؟!..
اریا تنها گفت :شاهد..پارسا شاهد..
--شاهد کیه؟!..
اریا با حرص دندان هایش را روی هم فشرد و گفت :کسی که تو دبی بهار رو از شیخ ها خریده بود..نمی دونم چطور سر وکله ش اینجا پیدا شده..اصلا از کجا فهمیده بهار اینجاست..

اقابزرگ سکوت کوتاهی کرد..بهنوش با صدای بلند زد زیر خنده..هر دو به او نگاه کردند..بهنوش سرخوش می خندید ..تا حدی که اشک در چشمانش حلقه بست..

در همون حال گفت :واااای..باورم نمیشه..بهتر از این نمی شد..فکر نمی کردم همه چیز اینطور دست به دست هم بدن و این دخترِ مزاحم نابود بشه..
اریا کنترلش را از دست داد..دستش را از روی زخمش برداشت وبا قدم هایی بلند به طرف بهنوش رفت..یقه ی مانتویش را گرفت و با خشم روی زمین پرتش کرد..بهنوش کمرش با لبه ی مبل برخورد کرد و از درد نالید..
اریا فریاد زد :خفه شو کثافت..اگر یه تار مو از سر بهارم کم بشه روزگارت رو سیاه می کنم..اینجا وایسادی ومی خندی؟..اگر بهار چیزیش بشه باید خون گریه کنی..چون دیگه اروم نمی شینم و نگات کنم..بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار از خدا طلب مرگ بکنی..پس خفه شـــو..
بهنوش با وحشت به اریا نگاه می کرد..صورت اریا سرخ شده بود .. نبض کنار شقیقه ش به تندی می زد..رگ گردنش متورم شده بود و نفس نفس می زد..

اقابزرگ گفت :حساب این دختر رو من می رسم ..فقط بهار رو پیداش کن..
اریا رو به اقابزرگ داد زد :که چی بشه؟..که بیارمش اینجا و جلوی همه خوردش کنید؟..حقیر و کوچیکش کنید؟..چرا با این دختر اینکارو می کنید؟..بهار خیلی سختی کشیده..حقشه خوشبخت باشه..حقشه رنگ ارامش رو ببینه..حقشه یه خانواده برای خودش داشته باشه..مگه این دختر با شماها چکار کرده که به خونش تشنه اید؟..نکنید..تو رو خدا اینکارا رو باهاش نکنید اقابزرگ..
صداش می لرزید..بغض داشت..بغضی مردانه..

اقابزرگ با لحنی ارام و محزون که هیچ کس تا به حال از او ندیده بود گفت :نه پسرم..نگفتم بیاریش اینجا تا خوردش کنم..می خوام بیاریش تا سرافرازیشو نشونت بدم..نشونه تو ..نشونه دشمناش..نشونه کسایی که چشم دیدنش رو ندارن..
اریا حیرت زده با دهانی باز به اقابزرگ نگاه کرد..باورش نمی شد..
زیر لب گفت :چـــی؟!..
اقابزرگ لبخند کمرنگی زد و گفت :بهار رو برام بیار اریا..نوه م رو برام بیار..بهار نوه ی منه..دختره ماهان..اونو پیداش کن..
چشمان اریا از زور تعجب گرد شد..باور چیزهایی که از زبان اقابزرگ شنیده بود برایش سخت بود..
مات و مبهوت به اقابزرگ نگاه می کرد..بهنوش که از جایش بلند شده بود حس کرد دیگر توان ایستادن ندارد..خودش را روی مبل پرت کرد..

اقابزرگ همچنان با لبخند به او نگاه می کرد..
اریا زیر لب زمزمه کرد :بهار..نوه ی..شماست؟!..دختر..دایی ماهان؟!..اما..اخه این چطور ممکنه؟!..
اقابزرگ سرش را تکان داد و گفت :اره..بهار نوه ی منه..دختر ماهان..هر وقت پیداش کردی همه چیزو بهتون میگم..خودش هم باید باشه..همه ی حرفامو با سند و مدرک می زنم..پس بیارش اینجا اریا..نوه م رو پیدا کن..
اریا زانو زد..سرش تیر می کشید..
با احساس اینکه یکی داره روی صورتم دست می کشه اروم چشمامو باز کردم..نگاه گنگی به اطرافم انداختم..گیجه گیج بودم..
چند بار چشمامو باز وبسته کردم.. با نوک انگشتام ماساژشون دادم..
با شنیدن صداش تو جام پریدم..نیمخیز شدم..
--ساعت خواب..خوبه بیهوشت کردیم..انگار کسری خواب داشتی..
مات و مبهوت خیره شدم بهش..دهانم باز مونده بود..باورم نمی شد..شاهــد؟!..

من من کنان گفتم :ت..تو..تو..
--اره من..چیه؟..انگار خیلی تعجب کردی؟..
-اخه ..مگه تو..
ادامه ندادم..مغزم کار نمی کرد..شاهد زنده بود؟!..اینجا چکار می کرد؟!..

انگار ذهنمو خوند..از روی صندلی بلند شد..تو اتاق قدم زد..در همون حال دستاشو کرده بود تو جیباش..
--می بینی که زنده م..و اینجا ..توی ایران..اره خب..باید هم تعجب کنی..خیلی خیلی عجیبه درسته؟..

فقط نگاش کردم..قهقهه زد ..نگاه من سرد بود..یه دفعه ساکت شد..نگاهش جدی شد..به طرفم اومد..کنارم نشست..ناخداگاه خودمو جمع کردم..
--نترس خانم کوچولو..خوردنی هستی..ولی الان وقت خوردنت نیست..
به چشام اشاره کرد و گفت :این دوتا تیله ی سبز..داره داد می زنه که دوست داری بدونی چرا اینجایی؟..من چرا اینجام و..ازتو چی می خوام..درسته؟..
جواب ندادم داد زد :با تو بودم..درسته یا نه؟..
سرمو تکون دادم و با اخم گفتم :اره..می خوام بدونم توی لعنتی واسه ی چی منو اوردی اینجا؟!..دیگه چی از جونم می خوای؟!..
انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م و گفت :هیچی ازت نمی خوام..ولی چرا..یه چیزی می خوام..
نگاه خاصی بهم انداخت و گفت :به موقعش بهت میگم کوچولو..کارهای نیمه تمومی باهات دارم..یکی دوتا نیست..باید تک تکشون رو برام انجام بدی..
با خشم داد زدم :عوضی ..دبی رو به کثافت کشیدی بست نبود که حالا اومدی اینجا؟!..
کمی نگام کرد..بلند زد زیر خنده و گفت :دبـی؟..هه..دختر جون چه خیالاتی داری تـو..من توی ایران هم می اومدم..هم اونورِ اب هم اینورِ اب..من مردی هستم که هیچ وقت فرصت های طلایی رو از دست نمیده..
-از من چی می خوای؟!..
--برای دونستنش عجله داری؟!..
داد زدم :اره..
لباشو جمع کرد..سرشو تکون داد و گفت :خیلی خب..جوش نزن..برات میگم..من اصلا دنبال تو نبودم..
با تعجب نگاش کردم..
*******
اریا در اتاق نوید را باز کرد..سرهنگ نیکزاد هم داخل اتاق بود..اریا سلام نظامی داد..سرهنگ سرش را تکان داد و فرمان ازاد داد..

جلوی میز ایستاد و رو به نوید گفت :چی شد؟..استعلام گرفتی؟..شماره پلاک شناسایی شد؟..
نوید داخل کامپیوتر را نگاه کرد وگفت :اره..شماره رو فرستادم..نتیجه ش همین الان به صورت ایمیل به دستم رسید..
-خب ..نتیجه چی شد؟..
--ماشین به نام کیومرث کیهانی ِ..
اریا اسم کیومرث کیهانی را زیر لب زمزمه کرد..
سرهنگ گفت :این مرد هیچ گونه سابقه ی کیفری نداشته که بشه از اون طریق پیداش کرد..
اریا :ازش ادرسی ..چیزی نداریم؟..
نوید سرش را تکان داد و گفت :چرا..یه ادرس هست..
اریا کلاهش را برداشت و گفت :پس چرا نشستی؟..باید بریم..
سرهنگ :صبر کن ..برای تفتیش خونه احتیاج به مجوز دارید..درخواستشو توسط سروان مه ابادی دادم..تا 1 ساعت دیگه می رسه..
اریا کلافه سرش را تکان داد..روی صندلی نشست..انگشتان کشیده و مردانه ش را لابه لای موهایش فرو برد..
با شنیدن صدای نوید سرش را بلند کرد..
--جناب سرگرد.. یه ادرس دیگه هم ازش به دستم رسید..ولی خونه نیست..
اریا از جایش بلند شد..دستانش را روی میز گذاشت و به صفحه ی مانیتور نگاه کرد..
نوید :نمایشگاه ماشین ِ..به اسم خودشه..حتما محل کارش اینجاست..
اریاسرش را تکان داد..
به ساعتش نگاه کرد..دقیقه و ثانیه ها به کندی می گذشتند..
سرهنگ از اتاق خارج شد..نوید نگاهی به اریا انداخت و گفت :با بهنوش می خوای چکار کنی؟..امروز بازم خانواده ش اومده بودن ستاد..اینجا رو گذاشته بودن رو سرشون..
اریا اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و گفت :به درک..فعلا تو بازداشت می مونه تا حالش جا بیاد..کم جرمی انجام نداده..دزدی..مزاحمت..دخالت در امور شخصی و خصوصی دیگران..هم من ازش شکایت کردم هم اقابزرگ..هیچ کدوم هم کوتاه نمیایم..اون موقع که چیزی نمی گفتم به این خاطر بود که یه وقت بهنوش تحریک نشه و کاری بکنه..ولی الان اوضاع فرق کرده..
نوید سرش را تکان داد و چیزی نگفت..
اریا تنها به بهار فکر می کرد..بدون اینکه فرصت را از دست بدهد دنبال راهی بود که او را پیدا کند..
حاضر بود شب و روز به دنبالش همه جای شهر را زیر و رو کند ولی او را بیابد..
تا بهارش را پیدا نمی کرد ارام و قرار نداشت..
زنگ در را فشرد..صدای زنی را شنید..
--کیه؟!..
نوید و اریا هر دو کمی عقب رفتند..یک زن سرش را از پنجره بیرون اورده بود..با دیدن اریا و نوید در لباس فرم پلیس چشمانش گرد شد..
-ب..بله بفرمایید..
اریا نگاه جدی به او انداخت و گفت :لطفا چند لحظه بیاید دم در..
-با..باشه چشم..

چند دقیقه پشت در معطل شدند..
نوید صدایش زد..
--اریا..اینجا رو نگاه کن..
اعلامیه ای در دستش بود..اریا نگاهی به ان انداخت..با دیدن اسم تعجب کرد.."کیومرث کیهانی"..
-یعنی مرده؟!..پس اون ماشین..
با باز شدن در ادامه نداد..زن جلوی در ایستاد..سرتا پا مشکی پوشیده بود..زنی نسبتا میانسال با صورتی گرد و چشمانی ریز..
--بله بفرمایید..با کی کار داشتید؟!..
اریا نگاهش کرد وگفت :شما چه نسبتی با اقای کیومرث کیهانی دارید؟..
زن ابرویش را بالا انداخت و گفت :ببخشید ولی من تا کارت شناساییتون رو نبینم نمی تونم جوابتونو بدم..
نگاهی بین اریا و نوید رد و بدل شد..هر دو کلافه کارت شناساییشان را نشان دادند..
اریا :خانم لطفا به سوال ما جواب بدید..نسبت شما با اقای کیومرث کیهانی چیه؟..
زن گوشه ی شالش را به چشم کشید و گفت :خدا بیامرزدش..اقا کیو شوهرم بود..
-- کی فوت کردن؟!..
--الان 2 ماهی میشه..
-علت فوتشون چی بود؟!..
زن اشک هایش را پاک کرد ..
-تو جاده تصادف کرد..داشت می رفت تهران که..
نوید گفت : ما می تونیم نگاهی به داخل خونه بندازیم؟..
قبل از اینکه زن ممانعت کند ..حکم تفتیش را نشانش داد و گفت : مجوز داریم..
زن نگاهی به حکم و نگاهی به اریا و نوید انداخت..ارام از جلوی در کنار رفت..
--بله.. بفرمایید تو..
*******
از در خارج شدند..به طرف ماشین رفتند..سوار شدند ..
نوید نگاهی به اریا انداخت و گفت :یه پسر داره به اسم بیژن که نمایشگاه پدرشو اداره می کنه..چیز مشکوکی هم تو خونه ش پیدا نکردیم..
اریا سرش را تکان داد ..دستش را به لبه ی پنجره تکیه داد..
-برو نمایشگاه..
--باشه..
*******
وارد نمایشگاه شدند..پسری جوان با دیدنشان به طرف انها امد..در نگاهش تعجب مشهود بود..
--سلام..امری داشتید جناب؟!..
اریا نگاهی به اطرافش انداخت و گفت :بیژن کیهانی..با اون کار داریم..
--بله..اقا بیژن تو دفترشون هستند..
نوید :دفترش کجاست؟..
--همراه من بیاید ..
دنبالش رفتند..جلوی دری ایستاد..تقه ای به ان زد..وارد شد..
--اقا بیژن..دو تا مامور اومدن اینجا و با شما کار دارن..
مرد جوانی که پشت میز بود از جایش بلند شد..رنگش پریده بود..
من من کنان گفت :ب ..بگو بیان تو..
قبل از اینکه پسر حرفی بزند اریا و نوید وارد اتاق شدند..هر دو نگاه دقیقی به او انداختند..
مرد از پشت میزش بیرون امد و رو به ان دو گفت :سلام قربان..خوش امدید..بفرمایید خواهش می کنم..
با دست به صندلی اشاره کرد..هر دو نشستند..
مرد رو به پسر جوان گفت :برو 2 تا چایی بیار..
اریا محکم گفت :نیازی نیست..برای خوردن چای اینجا نیومدیم..
مرد پسر را مرخص کرد..رو به روی انها نشست و گفت :بفرمایید..چه کمکی از من ساخته ست؟..
نوید گفت :شما پسر کیومرث کیهانی هستید؟..
--بله خودم هستم..
اریا برگه ای از جیبش بیرون اورد و به طرف بیژن گرفت :این مشخصات ماشین پدر شماست..درسته؟..
بیژن کاغذ را گرفت و نگاهی سرسری به ان انداخت..با دیدن شماره پلاک مطمئن شد..
-بله خودشه..چطورمگه؟..مشکلی پیش اومده؟..
--می تونیم ماشین رو ببینیم؟..
با دستپاچگی گفت :خب..راستش..الان دست یکی از دوستانمه..قراره تا شب برام بیارتش..
کارها و حالت مرد به راحتی نشان می داد که دستپاچه است..
اریا با قاطعیت گفت :اسم ..مشخصات ..ادرس محل زندگی .. ادرس محل کار .. شماره تلفن و هر چیزی دیگه ای که مربوط به دوستت میشه رو به ما بده..
--چ..چرا باید اینکارو بکنم؟..

اریا خشمگین بود..نوید گفت : یک دختر توسط ماشین پدر شما ربوده شده..شما باید با ما به کلانتری بیاید..
بیژن با ترس روی صندلی جا به جا شد و گفت :م..من؟..ولی اخه..ماشین پدر من که دست من نیست..
اریا با اخم نگاهش کرد وگفت :ولی اون ماشین ِ پدر شماست..انکار که نمی کنید؟..
--نه..ولی..
--بسیار خب..همراه ما بیاید..

هر دو از جایشان بلند شدند..بیژن با ترس از جایش بلند شد..نوید جلو می رفت..بیژن هم پشت سرش بود..اریا هم پشت ان دو حرکت کرد..
بیژن نمایشگاه را به پسرسپرد ..هر 3 از نمایشگاه خارج شدند..

نوید به طرف ماشین رفت..بیژن از فرصت استفاده کرد و فرار کرد..اریا دستش را به اسلحه ی کمریش گرفت و دنبالش دوید..
فرمان ایست داد ولی بیژن به سرعت می دوید..اریا رو به نوید اشاره کرد..نوید سرش را تکان داد و سوار ماشین شد..
اریا به دنبال بیژن می دوید..پیاده رو شلوغ بود..بیژن داخل کوچه شد..اریا هم پشت سرش بود..چند کوچه را رد کردند..
اریا اسلحه ش را در اورد..فرمان ایست داد ولی بیژن بی محابا می دوید..به سرکوچه که رسید نوید با ماشین جلویش را گرفت..بیژن با دیدن ماشین برگشت که سینه به سینه با اریا رو به رو شد..
نوید سریع به دستان بیژن دستبند زد..
اریا با خشم نگاهش کرد و گفت :برات گرون تموم میشه بیژن کیهانی..این فرارت خیلی چیزا رو به ما ثابت کرد..
نفس زنان گفت :جناب سرگرد..من..
--ساکت شو..سروان محبی ببرش تو ماشین..
نوید بازویش را گرفت وبه طرف ماشین رفت..
هر 3 سوار شدند و نوید حرکت کرد..
بیژن روی صندلیش جا به جا شد و با صدایی ناله مانند گفت :جناب سرگرد هر کار بگید می کنم ..فقط منو نندازید زندان..
اریا رو به رویش ایستاد و با اخم نگاهش کرد..
--بخوای نخوای زندان میری..ولی اگر با ما همکاری کنی به نفع خودت تموم میشه..
--چکار کنم؟..
رو صندلی نشست..سعی کرد ارامش خودش را حفظ کند..
--زنگ می زنی به اون دوستت که ماشین رو دادی دستش..باهاش قرار میذاری که بیاد ماشینو بهت تحویل بده..از اونجا به بعدش دیگه با تو کاری نداریم..اگر طبق گفته های من عمل کنی مطمئن باش تو مجازاتت تخفیف قائل میشیم ولی اگر بخوای ..
تند تند گفت :باشه باشه..هر چی شما بگید همون کارو می کنم..
--خوبه..

موبایل بیژن را که قبلا ازش گرفته بود به طرفش گرفت..بیژن لرزان موبایل را از دست اریا گرفت ..نفس عمیق کشید ..بعد از تمام شدن مکالمه اریا موبایل را از او پس گرفت..
--خیلی خب..امشب راس ساعت 9 میری سر قرار..ما تعقیبت می کنیم..اگر بخوای پا کج بذاری مطمئن باش برات گرون تموم میشه..فهمیـــدی؟..
--بله..فهمیدم جناب سرگرد..
*******
توی اتاقش بود..پشت پنجره ایستاده بود..به ساعتش نگاه کرد..زمان زیادی مانده بود..
دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد..تمام فکر و ذهن و حواسش پیش بهار بود..اینکه الان چه می کند؟..در چه حال است؟..شاهد با او چکار دارد؟.. و ..
از چیزی که از ان وحشت داشت هتک حرمت بهار بود..ریخته شدن ابروی بهار و خودش..بی حیثیت کردن او..
از فکر کردن به ان هم تنش می لرزید..دوست داشت مثبت فکر کند .. به خود امید بدهد که بهارش پاک می ماند..
ولی روی چه حسابی؟..شاهد مرد پستی بود..بولهوس ومکار..بی شک به همین راحتی از بهار نمی گذشت..
می دانست قصد پلیدی دارد..دفعه ی قبل بهار را در وضعیت بدی نجات داد..بدون تردید شاهد الان جری تر از قبل شده که به مقصود پلیدش برسد..
ان هم دست درازی به بهار..همسرش..عشقش..برایش سخت بود..
مرد بود وغیرتش او را به مرز جنون می رساند..هر کار می کرد تا ذهنش را از این فکر های منفی دور کند نمی توانست..
سخت بود..
*******
شاهد از جاش بلند شد..نگاهی به اطرافم انداختم..همه چیز شیک و زیبا بود..تخت دو نفره ای که روش نشسته بودم..میز ارایش به رنگ طلایی..سمت راستم سرتاسر پنجره بود با پرده هایی از ترکیب رنگ کرم و سفید و شکلاتی..
سمت چپ هم میز مشروب قرار داشت..درست مثل همون میزی که تو دبی تو اتاق شاهد بود..
به سمتش رفت..مقدار کمی توی لیوان پایه بلندی ریخت ..همه رو سر کشید..ابروهاشو کشید تو هم..
نگاه کوتاهی به من انداخت..سرشو چرخوند..روی صندلی اونطرف اتاق نشست..سیگارشو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد..دودش رو با ژست خاصی بیرون داد ..
تمام حواسم به اون بود..منتظر بودم حرف بزنه..پا روی پا انداخت و نگاه تیز و دقیقش رو به من دوخت..

-- من هم تو دبی شرکت تجاری دارم و هم اینجا..اون کاباره ها و دیسکوهایی هم که فقط یکیشو دیدی برای سرگرمی ِ منه..خرید دخترهای ایرانی از شیخ های عرب هم یه امرمیشه گفت عادی بین پولدارهای عرب محسوب میشه..البته شیخ ها در ردیف اول قرار دارن و همیشه بهترین ها گیر اونا میافته..ولی من فرق داشتم..هم ثروت زیادی داشتم و هم اینکه..
پوزخند زد و گفت :هم اینکه فکر می کردم اونا رو تو مشتم دارم..ولی همه ش یه خیال باطل بود..

پک دیگه ای به سیگارش زد و دودشو داد بیرون..ادامه داد :تو یکی از معامله هام با یکی از عرب های گردن کلفت به مشکل برخوردم..فکر نمی کردم یه روز همین مرد بخواد به خونه م حمله کنه و قصد جونم رو بکنه..

چشماشو ریز کرد و نگام کرد..
--اون شب که می خواستم با تو باشم..اون 3 تا مرد از طرف همون مرد عرب اجیر شده بودن که منو بکشن..تو قانون اون مرد عرب این بود که مزاحم باید از سر راه برداشته بشه..منم براشون یه جور مزاحم بودم..کسی که همیشه ازشون جلو می زنه..یه مرد ایرانی الاصل..نمی تونستن اینو ببینن..موفقیت و پیشرفت من رو در همه ی زمینه ها..ولی من همیشه فکر می کردم پول..مقام و ثروتم باعث میشه کسی چنین اجازه ای به خودش نده که بخواد چنین غلطی رو بکنه و منو بکشه..

پوفی کرد وسرشو تکون داد..به سیگارش پک زد و تو جاسیگاری روی میز خاموشش کرد..به صندلیش تکیه داد..
نگام کرد و گفت :اون شب بعد از فرارت امبولانس اومد..منتقل شدم بیمارستان..گلوله به جای حساسی برخورد نکرده بود..ولی حالم وخیم بود..2 هفته ی تمام بستری بودم..5 روز بیهوش بودم..ولی زنده موندم..برگشتم عمارت..
دیگه با اون مرد کاری نداشتم..تصمیم گرفتم با مردان عرب دیگه وارد معامله نشم..ازنظر تجارت خوب بود..همه در یک سطح بودن ..ولی قاچاق مواد و معامله های غیرقانونی برام صرفی نداشت..فهمیدم نمی تونم با این جماعت در بیافتم..
ابروشو انداخت بالا و با پوزخند ادامه داد :قید تو رو هم زده بودم..ولی همیشه حرفات تو گوشم زنگ می زد..وقتی که از خودت می گفتی..از عشق وعلاقه ت به وطنت..پدر من ایرانی بود..شغلی که الان من دارم رو یه روز پدرم داشت..عاشق یه زن عرب شد..چون ثروت بسیار زیادی داشت تونست باهاش ازدواج کنه..وگرنه تو قانون خانواده ی مادرم این بود دختر با مردی غیر از عرب حق نداره ازدواج کنه..البته خانواده ی مادرم هم ثروت کمی نداشتن..ولی خب نه بیشتر از پدرم..
از همون بچگی پدرم تو گوشم می خوند که نسبت به کشور خودم سرد باشم..اونجا موفقیتی در انتظارم نیست..انقدر گفت و گفت که همه ی ذهن و باورم از یه ایرانی به یک عرب اصیل تبدیل شد..همه ی کارها و رفتارهای من هم درست مثل شیخ های عرب بود..
دوستانی داشتم که عرب بودن و واقعا هم مردمان خوبی بودند..شریف و با خانواده..ولی خب..تعداد کسانی که باهاشون بیشتر اشنا بودم و همه از جنس همین شیخ های طماع و هوس باز بودند بیشتر بود..

از جاش بلند شد..قدم می زد..ادامه داد :تو هم برام با بقیه یکی بودی ولی جسورتر و گستاخ تر..نظرمو جلب نکردی ولی ذهنمو چرا..با حرفات..با کارات..
ولی هنوز هم برام با بقیه فرقی نمی کردی..حتی بعد از فرارت هم هیچ حسی نداشتم..برعکس..ازت نفرت خاصی داشتم..
من تو رو خریده بودم..پس مال من بودی..ولی تو فرار کردی..با اون مردی که می گفتی عاشقشی..همونطور که گفتم من تو ایران هم تجارت می کنم..اره..یه شرکت تجاری اینجا دارم که همیشه بی سر وصدا راحت به بهانه ی کارم می تونم وارد ایران بشم..نه سوء سابقه ای داشتم که کسی بخواد بهم شک کنه و نه اتو می دادم دست کسی..حواسم همیشه به همه جا بود که گیر نیافتم..

-- به یکی از مهمونی ها تو ایران دعوت شدم..قرار بود باهاشون وارد معامله بشم..همه ایرانی بودن..از اون پولدارهای اسم و رسم دار که تنها تو کار قاچاق عتیقه و مواد و دختر بودن..
من با دخترا کاری نداشتم..فقط تو زمینه ی مواد باهاشون همکاری می کردم..استقبال خوبی هم شد..همه چیز داشت خوب پیش می رفت که اون مرد رو دیدم..
اول به نظرم اشنا اومد و طولی نکشید که شناختمش..همون مردی بود که تو ادعا می کردی عاشقشی..اره..خودش بود..سرگرد اریا رادمنش..شناخته بودمش..فهمیدم امشب قراره پلیسا بریزن اینجا..تا اون موقع تمام سعیم بر این بود منو نبینه که موفق هم شدم..
هر کجا اون بود پشتمو بهش می کردم و تو تیررس نگاهش قرار نمی گرفتم..
قول معامله دادم و بی سر و صدا از خونه زدم بیرون..سوار ماشینم شدم و رفتم سرکوچه..همون جا موندم تا ببینم چی میشه..دیدم نیم ساعت بعد مامورا ریختن تو خونه و همه رو دستگیر کردن..نمی دونم کسی هم فرار کرد یا نه..

به طرفم اومد..لبخند خاصی رو لباش بود..کنارم نشست..خودمو کشیدم عقب..
--اون معامله رو از دست دادم ..ولی در ازاش تو رو به دست اوردم..

چشمام از زور تعجب گرد شد..ادامه داد :سرگرد رو تعقیب کردم..چشم ازش بر نمی داشتم..اگرخودم هم نبودم براش به پا می ذاشتم..اومدم شمال..می دونستم هر کجا که اون باشه تو هم هستی..
نمی دونم چرا..تا اون موقع حتی بهت فکر هم نمی کردم..ولی با دیدن اون مرد یه حسی در من بیدار شده بود که بیام و پیدات کنم..هدفم مشخص نبود..
ولی وقتی با اون دیدمت که از خونه اومدی بیرون فهمیدم چی می خوام..باید تو رو با خودم می بردم..بالاخره موفق شدم..و تو الان اینجایی..

با شنیدن حرفاش هیچ حسی نداشتم..اون یه مزاحم بود تو زندگیم..
با خشم دندونامو روی هم فشردمو نگاش کردم..
گفتم :تو یه عوضی ِ پستی..چرا منو دزدیدی؟..دیگه چی از جونم می خوای؟..اریا شوهره منه ..من زنشم..واقعا شرم نمی کنی نه؟..
ابروشو انداخت بالا و پوزخند زد :نه..شرم نمی کنم چون تو به زودی ازش جدا میشی..

چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..
-تو یه روانی هستی..یه بیمار..من عاشق شوهرم هستم..می فهمی؟..عاشقش..هرگز اینکارو نمی کنم..بهتره بذاری برم وگرنه پشیمون میشی..

به طرفم خیز برداشت..چسبیدم به بالای تخت..نگاه خاکستریشو دوخت تو چشمامو گفت :مثلا چه غلطی می کنی؟..هان؟..این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست دختر جون..اینبار برای همیشه مال منی..شوهرت هم برام مهم نیست..اگر برای تو مهمه طلاق می گیری..ولی قبلش با من میای..

اب دهانمو قورت دادم و با اخم گفتم :من با تو هیچ کجا نمیام..فکر کردی اشغال..

چونمو گرفت تو دستشو گفت :میای..با پاهای خودت هم میای..می برمت دبی..ولی ازت نمی خوام تو دیسکو برام کار کنی..تو خونه ی خودم می مونی..
با لحن خاصی گفت :گفته بودم از دخترایی چون تو نمی گذرم..جسور و بی پروا..نگاه سبز وحشی..صورت و بدنی ظریف و دلنشین..نه دخترجون..من تو رو خریدم..از اول هم مال من بودی..الان هم هستی..شوهرت هم برام مهم نیست..همین فردا از اینجا می برمت..همه چیز اماده ست..شناسنامه و پاسپورتت هم اماده کردم..توی این مدت بیکار نبودم..

اشکم در اومده بود..ولی لحنم محکم بود..
--کثافته عوضی..چرا نمیذاری به حال خودم باشم؟..چرا می خوای نابودم کنی؟..بذار برم پیش شوهرم..تو رو خدا این کارو با من نکن..مگه تو وجدان نداری؟..

موچ دستمو سفت چسبید..با خشم زل زد تو چشمام..
--چرا دارم..وجدان دارم..برای همین هم می خوام تو رو با خودم ببرم..چون تو از اول هم مال من بودی..
-ولی تو که دیگه به من فکر هم نمی کردی..خودت گفتی فراموشم کردی..پس دیگه چی از جونم می خوای؟..اصلا حرف حسابت چیه؟..
--هه..حرف حساب؟..اره خب..گفتم فراموشت کردم ولی ندیده بودمت..دنبالت نیومدم..بی خیالت شده بودم..ولی در اصل اینطور نبود..اینو وقتی فهمیدم که برای پیدا کردنت تا شمال اومدم.. دیدمت..اوردمت اینجا..فهمیــدی؟..وقتی چشمم بهت افتاد و بعد از این مدت دیدمت تازه فهمیدم می خـوامـت..

لال شده بودم..این اشغال چی داشت می گفت؟!..
دستمو ول کرد..از جاش بلند شد..کنار تخت ایستاد..
با خشم نگام کرد و گفت :بهتره با من راه بیای بهار..وگرنه بد می بینی..میریم دبی..اونجا ترتیب کارا رو میدم تا از شوهرت جدا بشی..عشقو این چرت و پرتا رو هم بریز دور..از حالا به بعد فقط پارسا شاهد..فقط من تو زندگیتم..
بلند داد زد :فهمیـــدی؟..

نگاه خشمگینش رو از روی صورتم برداشت و با قدم هایی بلند از اتاق بیرون رفت..
داشتم تو سرم حرفاشو حلاجی می کردم..
گفت..منو می خواد؟!..می خواد منو ببره دبی؟!..
وااااااای..نه..نه..خدایا نجاتم بده..اریا..من بدون اریا نمی تونم..خدایا کمکم کن..اینبار دیگه دوام نمیارم..خودمو می کشم..خودمو می کشم خدااااااا..

جیغ کشیدم و سرمو محکم کوبوندم رو تخت..داشتم دق می کردم..

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 3
  • بازدید کلی : 18